سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گدا فرستاده خداست ، کسى که او را محروم دارد خدا را محروم داشته ، و آن که بدو بخشد خدا را سپاس و حرمت گذاشته . [نهج البلاغه]
چهارشنبه 88 آذر 18 , ساعت 5:53 عصر

دادرَسی پادشاهان عجم

فصل 6 سیاست‌نامه

کورش محسنی

  چنین گویند که رسم مَلکان عالم عجم (پادشاهان ایران‌زمین) چنان بوده است که روز مهرگان و روز نوروز، پادشاه مر عامه را بار دادی (توده‌ی مردم را می‌پذیرفت) و هیچ کس را بازداشت (جلوگیری) نبودی; و پیش به چند روز (از چند روز پیش) منادی فرمودی که بسازید فلان روز را (آماده شوید برای فلان روز). و چون آن روز بودی، منادی ملک از بیرون در بایستادی و بانگ کردی که «اگر کسی مر کسی را باز دارد از حاجت برداشتن در این روز، ملک از خون او بی‌زار است» (اگر کسی از کسی جلوگیری کند، پادشاه خون‌اش را خواهد ریخت).


  پس ملک قصه‌های (نامه‌ها و دادخواهی‌ها) مردمان را بستدی و همه پیش بنهادی و یک‌یک می‌نگردیدی. اگر آن‌جا قصه‌ای بودی که از ملک بنالیده بودی، موبد موبدان را بر دست راست نشانده بودی - و موبد موبدان قاضی‌القضاة (داور بزرگ) باشد به زیان ایشان (داوری میان پادشاه و دادخواه خواهد کرد) – پس ملک برخاستی و از تخت به زیر آمدی و پیش موبد به دو زانو بنشستی، گفتی: «نخست از همه داوری‌ها، داد این مرد از من بده و هیچ میل و محابا مکن». (داد این مرد از من بستان و شرم نکن) آن‌گاه منادی فرمودی کردن که «هر که را با ملک خصومتی هست، همه به یک‌سو بایستید تا نخست کار شما بگزارد.» (کار شما را انجام دهد)


  پس ملک موبد را گفتی: «هیچ گناهی نیست نزدیک ایزد تعالی، بزرگ‌تر از گناه پادشاهان، و حق گزاردن پادشاهان، نگاه داشتن رعیت است و داد (حق) ایشان دادن و دست ستم‌کاران از ایشان کوتاه کردن. پس چون ملک بی‌دادگر باشد، لشکر همه بی‌دادگر شوند و خدای را، عز و جل، فراموش کنند و کفران نعمت آرند، هرآینه خشم خدای در ایشان رسد، و بس روزگار بر نیاید که جهان ویران شود و ایشان به سبب شومی گناهان، همه کشته شوند و ملک از خاندان تحویل کند. (پادشاهی از این خاندان به خاندان دیگر جابجا می‌شود)


  اکنون ای موبد، خدای را بین، و نگر (هوشیار باش) تا مرا بر خویشتن نگزینی; زیرا هر چه ایزد تعالی فردا از من پرسد، از تو پرسم و اندر گردن تو کنم. (بازخواست را به گردن تو می‌اندازم). پس موبد بنگریستی (توجه می‌کرد): اگر میان وی و میان خصم وی حقی درست شدی، داد ِ آن کس به تمامی بدادی، و اگر کسی بر ملک، باطل دعوی کردی و حجتی نداشتی، عقوبتی بزرگ فرمودی و منادی فرمودی کردن که «این سزای آن کس است که بر ملک و مملکت وی عیب جوید و این دلیری (گستاخی) کند.»


  چون ملک از داوری بپرداختی (فارغ می‌شد)، باز بر تخت آمدی و تاج بر سر نهادی، و روی سوی بزرگان و کسان خود کردی و گفتی: «من آغاز از خویشتن بدان کردم، تا شما را طمع بریده شود از ستم کردن بر کسی. اکنون هر که از شما خصمی دارد خشنود کنید.» و هر که به وی نزدیک‌تر بودی، آن روز دورتر بودی و هر که قوی‌تر، ضعیف‌تر بودی.


+ داستان انوشیروان دادگر و پیرمرد گردو کار

* هر گونه برداشت از داده‌های این تارنگار تنها با ذکر نام نویسنده و نشانی مجاز است.(کورش محسنی)



کلمات کلیدی :
چهارشنبه 88 آذر 18 , ساعت 5:45 عصر

shakiba_persiangraphic003


اندیشمند و متفکر برجسته ایرانی " ارد بزرگ " می گوید : (( نوازش و دلربایی زیاد ، پیشاپیش بستر مرگ را فراهم کند ))  اما این حقیقت را قرنها پیش سردار متجاوز مغول نمی دانست ده سال بود که حاکم نظامی کرمانشاه شده و در این مدت مدام چشم چرانی می کرد و پی عیش و نوش بود.
برای چندمین بار عاشق گشته و بی قرار دختر یکی از معتمدین کرمانشاه شده بود پس از چند روز خودخوری بلاخره اختیار از کف بداد  و به خانه آن آدم آبرومند یورش برده و  گیسوی دختر را در چنگال گرفته و بر زمین می کشید .
تیغ شمشیر در زیر گلوی خانواده دختر بود پس کسی حتی نمی توانست التماس و خواهش کند چون دختر را به قلعه سیاه خویش برد کنیزکان دخترک را احاطه کردند دستی بر سر رویش کشیده آرایشش کرده و به اتاقی فرستادند که آن مرد نانجیب انتظارش را می کشید . دخترک دیگر چه امیدی می توانست داشته باشد ، چون مرغ اسیری در چنگال اژدها . گلویش پر از بغض بود و چشمانی مضطرب . با خود گفت خودم را می کشم تا از این ننگ خلاصی یابم . اما ناگهان فکری به سرش زد  و به سردار گفت من آماده ام تا تو را امشب از خویش راضی کنم اما پیش از آن باید از پدرم اجازه بخواهم و چون پدرم در خانه اسیر است بگویید کاتب بیاید تا بگویم نامه ی برای پدرم نوشته و از او برای همیشه خداحافظی کنم . سردار کاتب را خواست کاتب جوانی زشت رو و مغول که تازه نوشتن را آموخته بود.
نامه نوشتن را آغاز نمود سردار چون از آن دو دور شد ، دختر به کاتب گفت : تو جوان برازنده و فوق العاده زیبایی هستی جوانک بر خود لرزید و دختر گفت سیمای تو همان سیمایی مردی است که من قبلا در خواب دیده بودم جوانک سکوت کرده و سرخ شده بود دخترک باز گفت تو تا به امشب کجا بودی که من خودم را فدایت کنم .
قلم در دست کاتب می لرزید ! پریزادی بی مانند و خوشبو را می دید که او را چنین وصف می کند به دختر گفت : اما من اینجا یک کاتب هستم و شما همسر حاکم !
دختر با کرشمه خاصی گفت فرمانروای من تویی !  اگر او را از پا درآوری !!
کاتب نگاهی به چشمان زیبای دختر افکند و دل از دست بداد ، دختر گفت اگر سردار به من دست زد دیگر عشق و مهری از من نخواهی دید کاتب از شدت هیجان سرخ شده بود مرکب از دستش افتاد بر زمین از صدای آن حاکم باز آمده و گفت بس است نامه را بردار و برو . حاکم دست بر شانه دخترک نهاده و به او گفت بلند شو برویم  چون کاتب دست حاکم را بر شانه دختر بدید قرار از کف بداد و تیغ تیز کردن قلم خویش را بیرون کشید از پشت بر گردن حاکم کشید چون فریاد مرگ حاکم به آسمان کشیده شد محافظین به درون اتاق ریخته و در دم کاتب تیغ بدست را کشتند .  دخترک گریه می کرد نگهبانان با احترام به او گفتند شما از اینجا بروید چند روز بعد سردار جدیدی به کرمانشاه وارد شد  مستخدمین و زنان سردار قبلی اجازه خروج از آن اسارتکده مجلل را پیدا نمودند و آن دختر نجیب توانست بار دیگر به خانه پدری پا گذارد  .

یاسمین آتشی


کلمات کلیدی :
چهارشنبه 88 آذر 18 , ساعت 5:45 عصر

لشکر ایران آماده جنگ شده و سواران پا بر رکاب اسب ، کورش پادشاه ایران از نزدیکان خداحافظی کرده و قصد راهبری سپاه ایران را داشت . یکی از نزدیکان خبر آورد همسر سربازی چهار فرزند بدنیا آورده ، فروانروای ایران خندید و گفت این خبر خوش پیش از حرکت سپاه ایران بسیار روحیه بخش و خوش یومن است . دستور داد پدر کودکان لباس رزم از تن بدر آورده به خانه اش برود پدر اشک ریزان خواهان همراهی فرمانروای ایران بود . فرمانروا با خنده به او گفت نگهداری و پرورش آن چهار کودک از جنگ هم سخت تر است . می گویند وقتی سپاه پیروز ایران از جنگ باز گشت کورش تنها سوغاتی را که با خود به همراه آورده بود چهار لباس زیبا برای فرزندان آن سرباز بود . این داستان نشان می دهد کورش پادشاه ایران ، دلی سرشار از مهر در سینه داشت. ارد بزرگ فیلسوف کشورمان می گوید : فرمانروای مردمدار ، مهر خویش را از کسی دریغ نمی کند . 


korush


می گویند سالها بعد آن چهار کودک سربازان رشیدی شدند ، آنها نخستین سربازان سپاه ایران بودند که از دیوارهای آتن گذشته و وارد پایتخت یونان شدند . نکته جالب آن است که یکی از آن چهار کودک دختر بود و نامش پارمیس که از نام دختر ارشد کورش بزرگ اقتباس شده بود .


 یاسمین آتشی


کلمات کلیدی :
چهارشنبه 88 آذر 18 , ساعت 5:45 عصر

در دودمان صفوی خبر رسید فلان روستای نزدیک اصفهان سیل آمده است و کوهی ریزش نموده مردم ده روز است گرسنه اند چند روزی که گذشت شاه سلطان حسین مشغول خوردن غذا بود یاد آن روستا افتاد یکی از نزدیکان خود را با پنج محافظ فرستاد تا میزان خسارات آن روستا را وارسی کنند و نیازهای آنها را گزارش دهند تا نسخه ایی برای حل مشکل آن روستا پیچیده شود . چون به آن روستا رسیدند دیدند قشری از گِل و لای روستا را در بر گرفته و خانه ایی با سقف دیده نمی شود مردم رنجور بر زمین خود را می کشیدند و بوی مردار به مشام می رسید . از اسب پیاده شده و کمی در روستا گشتند فقر و بیچاره گی در حدی بود که کمک رسانی به آنها را بسیار سخت می کرد  اشراف زاده گفت برگردیم و بگویم هیچ چیزی اینجا درست نیست و هر چه زودتر غذا و کمک بفرستند .
چون بازگشتند دیدند جماعتی در جایی که اسبها را بسته بودند جمع شده و چون آنها  را دیدند می دویدند . خوب که نگاه کردند دیدند هر یک تکه گوشتی در دست گرفته و از آنها دور می شوند . مردم از گرسنگی اسبها را پاره پاره کرده و از استخوانها نیز نگذشته بودند . هوا نزدیک تاریکی بود در گوشه ایی نشستند تا فردا از همان راهی که آمده بودند باز گردند  . شاه سلطان حسین آنشب خواب بدی دید و همان نیمه شب 200 سوار با زره کامل فرستاد به دنبال خویشاوند خویش ، چون سواران به روستا رسیدند صبح شده بود اشراف زاده نزدیک آنها شد و گفت آیا غذا و خوراکی به همراه خود آورده اید فرمانده سواران گفت خیر ، آمده ایم تا شما را سلامت برگردانیم .
اشراف زاده که شب تا به صبح ناله های آدمهای رو به مرگ را شنیده بود به سربازان گفت از اسبها پیاده شوید و با من بیایید سربازان پیاده شده و از همان جا عازم اصفهان شدند این در حالی بود که صدای اسبهایی که در حال پاره پاره شدن بودند از پشت سر شنیده می شد . ارد بزرگ اندیشمند کشورمان می گوید : برای آدمهای گرسنه ، هیچ نسخه ایی ، جای خوراک آنها را نمی گیرد .


post-443-1192873959


می گویند شاه سلطان حسین پس از دیدن اشراف زاده با سواران پیاده و شنیدن مرگ و میر روستا دستور داد پرچم های سیاه همه جا نسب شود و آنقدر مشغول سوگواری بود که اگر باز هم  صحبتهای آن اشراف زاده نبود مردم آن روستا را فراموش می ساخت .



 یاسمین آتشی




کلمات کلیدی :
چهارشنبه 88 آذر 18 , ساعت 5:45 عصر


سهروردی را گفتند تا به کی از ایران سخن گویی ؟ گفت تا آن زمان که زنده ام . گفتند این بیماری است چون ایران دختره باکره ای نیست برای تو ، و گنج سلطانی هم برای بی چیزی همانند تو نخواهد بود .

 
سهروردی خندید و گفت شما عشق ندانید چیست . دوباره او را گرفته و به سیاهچال بردند.
ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : “نماز عشق ترتیبی ندارد چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستنی نیست . ”
شبها از درون روزن سیاه چال زندان سهروردی ، اشعار حکیم فردوسی را زندانبانان می شنیدند و از این روی ، وعده های غذایش را قطع نمودند و در نهایت سهروردی از گرسنگی به قتل رسید…



 یاسمین آتشی


کلمات کلیدی :
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

دانشنامه دوستداران ایران